کد مطلب:313680 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:186

ما نیازی به بزغاله و خروس تو نداریم
جناب آقای صالح جوهر، امام جماعت محترم مسجد امام حسین علیه السلام از كشور همسایه ی كویت، دو كرامت را به واسطه ی حجةالاسلام والمسلمین آقای شیخ عبدالأمیر صادقی ارسال كرده اند كه می خوانید:

2. دكتر مهدی، كه اهل بصره (عراق) و دندانپزشك است و در یكی از مدارس كویت همكار من می باشد، برایم نقل كرد: زمانی، گرفتار یك مشكل بسیار پیچیده



[ صفحه 515]



و سخت شدم.

قضیه از این قرار بود كه سازمان امنیت عراق، او را متهم ساخته بود كه به رهبر و رئیس جمهور آن كشور توهین كرده است. از این رو به صورت یك شخص فراری درآمده بود كه هیچ گاه آرام و قرار نداشت و پیوسته از این شهر به آن شهر می گریخت تا شناسایی نشود و به چنگال آن دژخیمان جنایتكار گرفتار نگردد. مدتی بعد به این فكر افتاد كه عراق را برای همیشه ترك كند، اما از طریق دوستانش اطلاع یافت كه نامش در لیست افراد تحت تعقیب وارد شده و در همه ی مرزها پخش گردیده است، بنابراین اقدام وی به خروج، بدون هیچ تردیدی، مساوی با دستگیری بود. دوست ما از هر جهت در تنگنا واقع شده بود، به طوری كه از شدت اندوه و ناراحتی به فكر افتاد كه دست به خودكشی بزند و از آن وضع مشقتبار رهایی یابد...

در این بین، یكی از آشنایان به او توصیه كرد حاجت خود را از ابوالفضل العباس علیه السلام بخواهد و او، كه بی درنگ احساس كرد راه نجاتی پیش پایش گشوده شده است، بلافاصله گفت:

- ای سرور من، ای اباالفضل العباس، به تو روی می آورم و حاجتم را از تو می خواهم كه جز تو پناهی ندارم، تو را به حق برادر مظلوم و شهیدت حسین علیه السلام مرا دریاب!

سپس به خواب فرورفت و در عالم رؤیا مشاهده كرد كه در یك دشت گسترده و خرم، زیر درخت سرسبزی ایستاده است، در این هنگام شخصی نورانی كه بر اسب سفیدی سوار و نیزه ی بلندی زیر بغل گرفته بود به او نزدیك شد و خطاب به او گفت: «مهدی، حاجت تو برآورده شد و از این پس دیگر هیچ مشكلی نخواهی داشت».

مهدی گفت: تو كه هستی كه مشكل مرا می دانی؟!

سوار گفت: تو چه كسی را خواستی و به چه كسی متوسل شدی؟

مهدی گفت: تو ابوالفضلی! تو ابوالفضلی!

سوار گفت: بله، ولی بدان كه ما هیچ نیازی به بزغاله و خروس تو نداریم، و لازم نیست آنها را برای ما ذبح كنی!

مهدی از خواب برخاست و بی درنگ برای قربانی كردن بزغاله و خروس به راه



[ صفحه 516]



افتاد! چرا كه آنها را برای امام حسین و ابوالفضل علیهماالسلام نذر كرده بود.

بزغاله و خروس در باغ پدر مهدی، توسط باغبانی كه در آنجا كار می كرد، نگهداری می شد. مهدی به باغ رفت و باغبان را صدا زد و به او دستور داد كه بزغاله و خروس را حاضر كند و آنها را برای وفای به نذری كه كرده بود در راه امام حسین و حضرت ابوالفضل علیهماالسلام قربانی نماید. باغبان كه می دانست مهدی از اهل سنت است، گفت: مگر شما به حسین و عباس علیهماالسلام عقیده دارید، كه برای ایشان نذر می كنید؟! و بعد به شوخی اضافه كرد: حسین و عباس، نیاز به قربانی شماها ندارند!

مهدی به یاد آورد هنگامی كه از ابوالفضل علیه السلام خواست دستهای آن حضرت را ببوسد، او دستهای بریده اش را نشان داد و گفت: می دانی با من و برادرم و خاندانم چه كردید؟! می دانی شما دست راست و چپ مرا قطع كردید، در حالی كه من از خانواده ی پیامبر خدا دفاع می كردم؟!

در اینجا مهدی از شدت تأثر به گریه افتاد. سپس از باغبان خواست كه بزغاله و خروس را بیاورد و آنها را قربانی نماید... اندكی بعد، شگفتی و وحشت عجیبی آنان را فراگرفت. زیرا آن دو حیوان را، در حالیكه مرده بودند و بوی تعفن از آنها برمی خاست، در گوشه ای یافتند، با آنكه باغبان تأكید داشت ساعتی پیش هر دو را زنده و در حال غذا خوردن دیده است!

پس از این جریان، دوست ما از طریق هوایی از عراق خارج شد، بی آنكه كسی مزاحم او بشود یا فردی به او چیزی بگوید، و بعدها نیز به طور مكرر به عراق می رفت و بازمی گشت و پرونده ی اتهام او، همچون دفتر زندگی بزغاله و خروس، برای همیشه بسته شد!